روزی دخترک زیبا ودل فریبنده لی که از حوالی شهر میگذشت
عاشق پسر زیبا وجسور وخوش اندام وخوش سیرت شد دختر لحظه ای دلش لرزید وعاشق پسر شد
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای در حریم عشق بی قرارم کردی
جام لیلا به دستم دادی اندر این بازی شکستم دادی
دختر عاشق با خودش میگفت برم وبه پسر ابراز علاقه کنم اما گفت نه این باعث میشود غرورم جریحه دار شود پس دخترک
با تمام وجودش رفت وپسر را ملاقات کرد پسر وقتی دختر را دید از چهرهش خواند این عشق نیست بلکه هوس است
به دختر زیبا گفت،،،،لایق تو دوست من است که هم از من زیباتر است وهم فرمانده کل کشور والان از دروازه قرار است بیرون بیاید برو واو را
ببین که یقینا لیاقت توست
دختر شتاب زده به سمت دروازه می رود اما هر چه میبیند اونمیاید سرانجام پادشاه وارد میشود باهمسر وفرزندانش
دخترک برمیگردد وبه پسر می گوید کسی با این مشخصات تو نیامد پسر می گوید
اگر عاشق بودی نمی رفتی............................کسی نبود فقط میخواستم عشق تو را به خودم امتحان کنم.
|